McDonald's

یکی از فانتزی های ذهنم همیشه این بوده که روزی در 60 - 70 سالگی بروم آمریکا ، توی یکی از این شعبه های McDonald's توی یک شهر کوچیک توی تگزاس...یا شاید اوهایو! خدا را چه دیدی شاید هم فلوریدا.فرقی ندارد ولی اینکه چرا از بین این همه شهر معروف و توریستی ؛ میخواهم به یک شهر کوچک و دور افتاده بروم ، خود حدیث مفصل است.

مهم نیست ، دلم میخواهد توی یکی از این فروشگاه های McDonald's غذا بخورم. ساندویچ با سیب زمینی اضافه. از آن ساندویچ های گنده ی دوبل همبرگر و یک پپسی اصل. شاید هم کوکا...کوکای اصل...

تمام که شد ، بلند شوم بروم دم در. در حالی که شلوارک به تن دارم و یک شکم بالا آمده که به دکمه های پیراهنم فشار می آورد ، بروم روی یکی از این صندلی های جلوی فروشگاه بنشینم و در حالی که آفتاب ملایمی به سرم میخورد نیویورک تایمز بخوانم


- آن زمان که 9 سالم بود و مقاله مینوشتم پر از فحش به آمریکا ، و زمانی که توی مدرسه ما را جمع می کردند که به صف بایستید و جیغ بزنید "مرگ بر آمریکا" ، هرگز فکرش را هم نمیکردم روزی دلم بخواهد بروم آمریکا

نمیدانستم چرا فقط میدانستم آمریکا یک چیز " بد " است که باید بمیرد. خب لابد آنها هم یک روزی دارند که خلق شان را جمع میکنند و بر ما مرگ میفرستند

ادامه مطلب ...